معنی درون صدف

حل جدول

درون صدف

در، مروارید

فرهنگ معین

صدف

(صَ دَ) [ع.] (اِ.) گوش ماهی، پوسته سختی که نوعی جانور نرم تن دریایی در آن زندگی می کند. انواع صدف وجود دارد از جمله: صدف خوراکی و صدف مرواریدی.

لغت نامه دهخدا

صدف

صدف. [ص َ دِ] ( (اِخ) ناحیتی است به یمن. (معجم البلدان).

صدف. [ص َ دَ] (اِخ) دهی است نزدیک قیروان. (منتهی الارب) (معجم البلدان).

صدف. [ص َ دُ] (ع اِ) بریدگی کوه. || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه. (منتهی الارب).

صدف. [ص ُ دُ] (ع اِ) بریدگی کوه. || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه. (منتهی الارب).

صدف. [ص َ دِ] (اِخ) بطنی است از کنده و الحال منسوب اند بسوی حضرموت. (منتهی الارب).

صدف. [ص ُ دَ] (ع اِ) بریدگی کوه. || ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه. || مرغی است یا نوعی از ددگان. (منتهی الارب). طائر او سَبعٌ. (قطر المحیط).

صدف. [ص َ دَ] (ع اِ) غلاف مروارید. صدفه یکی. ج، اصداف. (منتهی الارب) (دهار). در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده است که با حلزون مرادف است و گویند حیوان او مخصوص به حلزون و پوست صلب او مخصوص صدف است و مراد از مطلق صدف مروارید است. درسیم سرد و خشک و سوخته ٔ او مجفف و جالی و مسدد و حابس اسهال و نزف الدم و نفث الدم و جهت تقویت لثه و رفعزخمهای کهنه و آکله و جلای دندان و نفوخ او جهت رعاف و بخور او جهت بواسیر و طلای او با سفیده ٔ تخم مرغ جهت سوختگی آتش و با ادویه ٔ مناسبه جهت کلف و بَهق و رونق بشره و اکتحال او جهت قرحه ٔ چشم و موی زیاد نافع و ضماد سوخته ٔ خف الغراب و با سرکه جهت ثآلیل و دانه ٔ بواسیر مجرب دانسته اند و قدر شربتش تا یک درهم وبدلش شاخ گاو کوهی سوخته است و مهریارس گوید که صدفی که هنوز مروارید او بسته نشده باشد چون بسوزانند طلای او رفع خنازیر می کند و جالینوس می گوید که صدف هندی محرق بالخاصیه رفع درد فؤاد می کند و چون صدف را نرم سائیده با سرکه بر بناگوش طلا کنند رفع صداع دائمی نزلی کند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). و در ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان از ارجانی آرد: صدف سوخته دندانها سپید و پاکیزه گرداند و چشم را روشن کند و سپیدی که در چشم پدید آید ببرد و سپید مهره ٔ سوخته را همین خاصیت است و اگر عضوی بر آتش سوخته شود صدف را سوزد و با سرگین گاو با هم بیامیزد و بر سوختگی آتش ضماد کند نیکو شود و اگر گوشت صدف را با عسل بهم بکوبد و با سرگین گاو بیامیزد و با پلکهای چشم طلا کند موی زیاده را از رستن بازدارد. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی). و در بحر الجواهر آرد صدف، جانوری است که در درون او درو لؤلؤ متولد شود واحد آن صدفه. و ج ِ آن اصداف و اصدفه و فارسی آن گوش ماهی است و سپس خواصی را بر طبق آنچه در تحفه و ترجمه ٔ صیدنه آمده برای آن بر شمرده است. (بحر الجواهر). در لاروس بزرگ فرانسه ذیل کلمه ٔناکر آرد: ماده ٔ سخت سفیدرنگی است که ته رنگ آن الوان قوس قزح را دارد و در بیشتر صدف ها یافت می شود و در صنعت و تجارت مورد استفاده است. ناکر از قشر داخلی غلاف بعضی نرم تنان (حیوانات ناعمه) بوجود می آید و به رنگ های سفید و گلی و آبی و خاکستری است و به مصرف خاتم سازی و ساختن بسیار اززینت آلات ظریف و مخصوصاً دگمه سازی می رسد. مرکز عمده ٔآن فرانسه است و مراکز دیگری که ناکر در آنجا تهیه می شود معمولا همان نقاطی است که در آن مرواریدهای ظریف نیز یافت می گردد مانند کالدونی جدید، شمال و مشرق استرالیا، تائی تی، جزایر کامبیه و سواحل مکزیک و ماداکاسکار. ناکر از ازمنه ٔ بسیار قدیم مورد توجه بود ومورد استفاده قرار می گرفت. از اواخر قرن پانزدهم مسیحی کلمه ٔ ناکر شایع و مرادف کلمه ٔ چینی استعمال شده است و از آن ظروف ظریف و جامهای زیبا که بر روی آن گاهی نقره و جواهر نیز می نشاندند و گاهی آیینه و نمکدان و دسته ٔ چاقو می ساخته اند. در قرن شانزدهم ناکر برای ساختن بسیاری از اشیاء ظریف مورد استفاده قرار گرفت و در خاتم کاری و مرصعسازی نیز از آن استفاده شده است. در شرق از ناکر برای ترصیع مبل استفاده ٔ فراوان می شد. در قرن هفدهم از ناکر فنجان هم ساخته اند. درقرن نوزدهم آن را برای ساختن جعبه و مجسمه های کوچک و قوطی سیگار و یک نوع خاتم کاری مخصوص بکار بردند، بدان طریق که قطعات صدف را بریده و بر روی کاغذ می چسبانیدند و آن را با آب طلا رنگ آمیزی کرده و بر روی مبل الصاق می کردند و این طرز کار از ایتالیا آغاز شد. از ابتدای قرن بیستم تا بامروز از ناکر برای خاتم سازی و ساختن مهره های شطرنج و نظایر آن استفاده میشود. (از لاروس بزرگ فرانسه). گاه در تداول فارسی زبانان صدف گویند و حیوانی را که دارای صدف است اراده کنند و در داستانها آرند که صدف در شهر نیسان بروی آب آید و دهن گشاید و قطره ای از باران بدرون گیرد و از آن مروارید بوجود آید، رجوع به لؤلؤ و رجوع به مروارید در این لغت نامه شود. اطوم. ام تومه. ثعثع. (منتهی الارب). گوش ماهی: گرفته یکی جام هر یک به کف
پر از سرخ یاقوت و درّ صدف.
فردوسی.
راست گفتی کنار من صدفست
کاندرو جای خویش ساخت گهر.
فرخی.
معدن گوهر بود آری صدف لیکن یکی
قطره ٔ باران بباید تا در او گردد گهر.
عنصری.
چون صدف زبان برگشاد و جواهر پاشیدن گرفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
بدریای ژرف آنکه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به کف.
اسدی.
بنگر که صدف ز قطره ٔ باران
در بحر چگونه می کند لؤلؤ.
ناصرخسرو.
قیمت بتو یافت این صدف زیرا
ای جان تو در او لطیف مرجانی.
ناصرخسرو.
جان گوهر است و تن صدف گوهر
در شخص مردمی و تو دریائی.
ناصرخسرو.
تن صدفست ای پسر بدین و بدانش
جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون.
ناصرخسرو.
قیمت درنه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد.
سنائی.
لب گشاده چون صدف همواره در مدح تو آن
سرکشیده چون کشف در خاره از بیم تو این.
عبدالواسع جبلی.
چو بخنده باز یابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکرعقیق رنگش.
خاقانی.
این پرده گرنه بحر محیط است پس چرا
اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست.
خاقانی.
هم بمولد قرار نتوان کرد
که صدف حبسخانه ٔ درر است.
خاقانی.
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف غرقه ٔ عطشان بخراسان یابم.
خاقانی.
چون بدریانه صدف ماند نه در
زحمت ساحل عمان چکنم.
خاقانی.
دریا کنم اشک و پس بدریا
در هر صدفی جدات جویم.
خاقانی.
غواص بحر عشقم بر ساحل تمنی
چندین صدف گشادم هم گوهری ندارم.
خاقانی.
شاه جهان ابرذات و بحرصفاتست
زآن صدف ملک ازو چنین گهر آورد.
خاقانی.
باد بهاری فشاند عنبر بحری بصبح
تا صدف آتشین کرد بماهی شتاب.
خاقانی.
ماهی چو صدف گرش فروخورد
چون یونسش از دهان برافکند.
خاقانی.
هفت اندام ماهی از سیم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست.
خاقانی.
غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب
غالیه سای است باد بر صدف بوستان.
خاقانی.
گر شکری با نفس تنگ ساز
ور گهری با صدف سنگ ساز.
نظامی.
این نه صدف، گوهر دریائی است
وین نه گهر، معدن بینائی است.
نظامی.
دگر ره در صدف شد لؤلؤ تر
بسنگ خویش تن درداد گوهر.
نظامی.
خنده ٔ خوش زآن نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرش.
نظامی.
هم بصدف ده گهر پاک را
بازره و بازرهان خاک را.
نظامی.
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را.
نظامی.
آب صدف گرچه فراوان بود
در ز یکی قطره ٔ باران بود.
نظامی.
از صدف یاد گیر نکته ٔ حلم
آنکه برد سرت گهر بخشش.
ابن یمین.
چو خود رابچشم حقارت بدید
صدف در کنارش بجان پرورید.
سعدی.
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف.
(گلستان).
هر شجری را ثمری داده اند
هر صدفی را گهری داده اند.
خواجو.
زمان خوشدلی دریاب دریاب
که دائم در صدف گوهر نباشد.
حافظ.
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست.
حافظ.
|| کرانه ٔ کوه. (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی). ناحیه و جانب و کرانه ٔ کوه. (منتهی الارب). || بریدگی کوه. (منتهی الارب). || گرداگرد چشم. (مهذب الاسماء). || هر چیز که بلند بنا باشد از دیوار و مانند آن. (منتهی الارب). آنچه بلند است. (مهذب الاسماء). || کرانه ٔ کتف از سر بازو. || گوشت پاره ٔ مانا بکرکرانک که در شجه ٔ سر نزدیک کاسه ٔ سر روید. || هدف. (منتهی الارب). || نوعی از پیاله ٔ کوچک بجهت شرابخواری. || سه ستاره است بشکل مثلث بر دور قطب که آنها را صدف قطب گویند. (غیاث اللغات).

صدف. [ص َ دَ] (ع مص) رانها نزدیک و سمهادور دور نهادن اسب در اندک پیچیدگی در هر دو بند دست. بیرون رویه میل کردن سم ستور جانب راست آن. (منتهی الارب). از عیوب خلقتی است در اسب و آن نزدیک بودن دو ران و دور بودن دو سم و پیچیدگی از سوی دو بند دست بدانسان که بندهای دو دست آن گشاده دیده شود. (صبح الاعشی ج 2 ص 26). || روی گردانیدن از کسی. || برگشتن و میل کردن. (منتهی الارب) (مصادر زوزنی). || برگردانیدن کسی را. (منتهی الارب). || گام خرد نهادن. (مصادر زوزنی).


درون

درون. [دَ] (اِ) اندرون. (برهان). مقابل بیرون، اندرون مزیدعلیه آن. (آنندراج). ضد برون. (انجمن آرا). در میان. (غیاث). تو. توی. جوف. باطن. بطن. داخل. شکم. در شکم. دل. در دل. میان. میانه. مقابل ظاهر و بیرون. (یادداشت مرحوم دهخدا). در داخل. (ناظم الاطباء). جرجب. جوف:
که گردد به آورد با من درون
بدان تا برانم ازو جوی خون.
فردوسی.
زرد است و سپیدست و سپییدیش فزون است
زردیش برون است و سپیدیش درون است
چون سیم درونست و چو دینار برون است
واکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
درون آن خانه رود و در و دیوارهای آن خانه رانیکو نگاه کند. (تاریخ بیهقی).
همه خلق آنچه ماده آنچه نرند
از درون خازنان یکدگرند.
سنائی.
نه درون ساختنش توفیق است
نه برون تاختنش امکان است.
خاقانی.
درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب
برای نام بود در برش نه بهر وغا.
خاقانی.
برون سرمه ای هست برهاون اما
ز سوی درون سرمه سائی نبینم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 310).
ندانم که آنجای کدام سبوی شکسته است که درون آستانه نشان تلخی می توان یافت. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 107). و اگر... پرسند که به عروق درون و برون ناف تعلق دارد، هم از عهده ٔ جواب بیرون نتوانند آمد. (منشآت خاقانی ص 174).
درون بردندش از در شادمانه
به خلوتگاه آن شمع یگانه.
نظامی.
تو برافروختی درون دماغ
خردی تابناکتر ز چراغ.
نظامی.
چون ساعتی برآمد من نیز درشدم
او در درون و خلق ز بیرون به گفتگو.
عطار.
حکیم بار خدائی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را
سزد که روی اطاعت نهند بر در حکمش
مصوری که درون رحم نگاشت جنین را.
سعدی.
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه ٔ حیوان درون تاریکیست.
سعدی.
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پایی درآی.
سعدی.
متقلب درون جامه ٔ ناز
چه خبردارد از شبان دراز.
سعدی.
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده می دری.
سعدی.
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درون خانه چه کار.
سعدی.
درون چون ملک مردمی نیک محضر
برون لشکری چون هزبران جنگی.
سعدی.
ریشی درون جامه داشتم. (گلستان سعدی).
پیکان ز درون برون شود بی مشکل
بیرون نشود حدیث ناخوب از دل.
(از العراضه).
درون خانه ٔ خود هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش و سلطان باش.
صائب
دل درون سینه و ما رو به صحرا می رویم
کعبه ٔ مقصد کجا و ما کجاها می رویم.
صائب.
فراق دوست اگر اندک است اندک نیست
درون دیده اگر نیم موست بسیار است.
صائب.
اَدَمه، درون پوست. (السامی). بَکَّه، درون مکه. جراب، قصیه؛ درون چاه. جَوّانی، درون خانه و صحن آن. حِملاق، درون چشم. صملاخ، درون سوراخ گوش. مشاشه، درون زمین. (منتهی الارب).
- اهل درون، اهل بیت. اهل اندرون. درونیان. مونسان و معتمدان. خودمانیها:
صبحدمی با دو سه اهل درون
رفت فریدون به تماشا برون.
نظامی.
- درون رفتن، به داخل وارد شدن:
به گستهم گفت آنگه ای پهلوان
که ما را درون رفت باید نهان.
فردوسی.
و رجوع به درونی شود.
|| در. اندر. اندرون. فی. (یادداشت مرحوم دهخدا). در میان:
شد به گرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی وکلان و خوب گوشت.
رودکی.
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون بر مثال نهنگا.
رودکی.
سخن کز زبان تو آید برون
بگردد بدین گرد گیتی درون.
فردوسی.
پرستار با جام زرین دویست
تو گفتی به ایوان درون جای نیست.
فردوسی.
همانا به کان اندرون زر نماند
به دریا درون در و گوهر نماند.
فردوسی.
نیابی به گیتی درون بس درنگ
پس از تو بنام تو برمانده ننگ.
فردوسی.
بگفتند با او که رستم نماند
از آن غم به دریا درون نم نماند.
فردوسی.
به گیتی درون تا که او زنده بود
به مردی کس او را نیفکنده بود.
فردوسی.
به گیتی درون سال سی شاه بود
به مردی کس او را نیفکنده بود.
فردوسی.
همه داد کن تو به گیتی درون
که از داد هرگز نشد کس نگون.
فردوسی.
سیه چشم را بند بر پای کرد
به زندان درون مرورا جای کرد.
فردوسی.
زنی بود با او به پرده درون
پر از چاره و بند و رنگ و فسون.
فردوسی.
سواران به میدان درون تاختند
به گرز گران گردن افراختند.
فردوسی.
چو سرمست شد نوذر شهریار
به پرده درون رفت دل کینه دار.
فردوسی.
هریک داسی بیاورند یتیمان
برده به آتش درون و کرده به سوهان.
منوچهری.
تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سو آتش همی از دهن.
اسدی.
زیانش مخواه از پی سود کس
به کارش درون راستی جوی و بس.
اسدی.
هر کو ز عقل روی بتابد به دین درون
رویش چنان شمر که بسوی قفا شده ست.
ناصرخسرو.
به نامه درون جمله نیکی نویس
که در دست تست ای برادر قلم.
ناصرخسرو.
به زنهار یزدان درون جای یابی
اگر جای جوئی تو در زینهارش.
ناصرخسرو.
ز دینند پیشم به دنیا درون
عزیزان ذلیل و خطیران حقیر.
ناصرخسرو.
زیرا که جمله پیشه وران باشند
اینها به کار خویش درون مضطر.
ناصرخسرو.
این بسر گنج برآورده تخت
و آن به یکی کنج درون بی نواست.
ناصرخسرو.
قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت
بر کافر و مسلمان الا به قسمتش.
ناصرخسرو.
به شهر خویش درون بی خطر بود مردم
به کان خویش درون بی بها بود گوهر.
انوری.
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمی یابم.
خاقانی.
سیاهی گر بدانی عین ذات است
به تاریکی درون آب حیات است.
شبستری.
- به بازو درون، در داخل بازو. در بازو:
همی رفت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شست خم.
فردوسی.
|| روده. شکم. (ناظم الاطباء). معده:
درون تا بود قابل شرب و اکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل.
سعدی.
درون جای قوت است و ذکر ونفس
تو پنداری از بهر نان است و بس.
سعدی.
|| به مجاز، قلب. دل. خَب ْء. فؤاد. طویت. ضمیر. باطن. اندرون. نیت. جنان. خاطر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضمیر و دل. (ناظم الاطباء):
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر برون ساده ای.
فردوسی.
نیت و درون خود را آلوده به ضد این گفته نگردانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316). درون من در این یکی است با بیرونم. (تاریخ بیهقی ص 315). فرمان بری من [مسعود] این بیعت را که جا کرده در درون من. ازروی سلامت نیت. (تاریخ بیهقی ص 316).
مرد باید که کم خورش باشد
تا درونش به پرورش باشد.
سنائی.
از برونم زبان فروبندد
وز درونم فغان برانگیزد.
خاقانی.
چون حکیم از این سخن آگاه شد
و ز درون همداستان شاه شد.
مولوی.
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را.
مولوی.
درون ما ز یکی دم نمی شود خالی
کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب.
سعدی.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامه ٔ ریا داری.
سعدی.
بداندیش برخرده چون دست یافت
درون بزرگان به آتش بتافت.
سعدی.
مُهر مهر از درون ما نرود
ای برادر، که نقش بر حجرست.
سعدی.
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن.
سعدی.
درونت به تأیید حق شاد باد.
سعدی.
درون پراکندگان جمع دار.
سعدی.
خوبرویی که درون صاحبدلان به مجالست او میل کند. (گلستان سعدی).
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده ٔ رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمی گیرد.
حافظ.
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی.
حافظ.
خمله؛ درون مرد. (منتهی الارب).
- جمعیت درون، خاطرجمعی. جمعیت خاطر. اطمینان خاطر: از جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگران را میسر شود یکی آنکه... (گلستان).
- درون باختن، کنایه از قالب تهی کردن. (از آنندراج):
از امتحان به دم تیغ یار دست رسید
ز بیم باخت درون را غلاف و از انگشت.
ملاطغرا (از آنندراج).
- درون با کسی داشتن، دل بسوی او داشتن:
من ار حق شناسم و گر خودنمای
برون با تو دارم درون با خدای.
سعدی.
- درون کسی خراشیدن، آزردن خاطر کسی. وی را رنجانیدن:
تا توانی درون کس مخراش
کاندرین راه خارها باشد.
سعدی.
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش.
سعدی.
- درون کسی خستن، مجروح شدن درون او. دل آزرده شدن:
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست.
سعدی.
و رجوع به خستن در ردیف خود شود.
- درون مخلص، پاک و بی آلایش و بی ریا. آنکه طلب محبت خدای تعالی کند بدون ریا و پیرایه. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
ماجرای مرد و زن را مخلصی
بازمی جوید درون مخلصی.
مولوی.
- دود درون، دود دل:
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سرکند.
سعدی.
- ریش درون، آزار و آزردگی نهانی. درد پنهانی: مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش را به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. (گلستان سعدی).
- سیاه درون، کنایه از عاصی و گنهکار و ظالم و سنگدل. رجوع به سیاه درون در ردیف خود شود.
- صافی درون، صاف دل. پاکدل:
از آن تیره دل مردصافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.
سعدی.
- صفای درون، صفای دل:
اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد
که از صفای درون با یکی نظر دارد.
سعدی.
|| (اصطلاح تصوف) در اصطلاح تصوف، عالم ملکوت را گویند. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || مونس و همدم. || روز جشن وروز عید. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

صدف

جانور کوچکی که در آب زندگی می کند، بدنش در یک غلاف موسوم به صدف جا دارد و بر چند قسم است، معروفتر از همه صدف مروارید است

تعبیر خواب

صدف

اگر بیند که صدف داشت، دلیل که خادمی پیدا کند. اگر بیند که صدف وی ضایع شد، دلیل که خادمش بگریزد. - محمد بن سیرین

فرهنگ عمید

صدف

نوعی جانور نرم‌تن آبزی که بدنش در یک غلاف سخت جا دارد و در بعضی انواع آن مروارید پرورش می‌یابد،
پوشش آهکی و سخت این جانور،
* صدف صدوچهارده‌عقد: [قدیمی، مجاز] قرآن مجید که صدوچهارده سوره دارد،
* صدف آتشین (فلک، روز): [قدیمی، مجاز] خورشید،

فرهنگ فارسی آزاد

صدف

صَدَف، صدف- محفظه مروارید، ناحیه- طرف- جانب- هر بلند و مرتفع مانند کوه- (جمع: اَصْداف- ضمناً صَدَف خود جمع صَدَفَه نیز می باشد)،

معادل ابجد

درون صدف

434

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری